هدیه قشنگ خدا فاطمه
اولین روز مدرسه رفتن امیرحسین روزی بود که همیشه منتظرش بودم وقتی که لباس فرم مدرسه تنش باشه و وقرآن به دست راهی مدرسه اش بکنم ... ولی اون روزی که جشن آغاز مدرسه بود من پیشش نبودم . دلم می خواست خودم تا دم در مدرسه باهاش برم... ولی اون روز خدا یک هدیه زیبایی برای ما داشت . فاطمه دخترم هدیه قشنگ خدا بود به من و ما ...اون روز...خاله زینب با قران و دعا بدرقه اش کرده بود و با بابا رفته بود مدرسه. فردای اون روز با هم از بیمارستان رفتیم مدرسه امیرحسین. انگار ناراحت بود از دیر اومدن بابا. فاطمه رو که نگاه کرد هیچی نگفت . آنا باهاش شوخی می کرد. رسیدیم خونه با کوثر سر اینکه فاطمه مال کدومشونه دعوا بود . یکی پاشو می کشید و یکی دستش. به زور جداشون کرد...
نویسنده :
مامانی
1:33